این چند روز خوشحال بودم. یعنی اولش داشتم ناراحت میشدم و هورمونها داشتند فوران میکردند که تو گفتی پاشو بیا برویم دور دور. رفتیم، با خوانواده تو. فیالواقع آنجا که ما بودیم، ما خانواده محسوب میشدیم برای دیگران! آن شب خیلی خوش گذشت، علی رغم تمام گرما و گرفتگی های هوا و غریبهگیِ من.
فردا و پس فردایش هم خوب بود. کلا خوب بود، غیر از این هوای کثافت، این تهرانِ کثیف. منی که مجبورم فردا بروم، هم امتحان دارم هم آزمایشگاه. حالت جامد کتاب نخواندم، همان جزوه هم زیادی بود. اصلا حوصله درس خواندن ندارم. شدم و میخواهم بروم فیلم ببینم و بخوابم. اگر بتوانم بخوابم. چون تمام امروز خواب بودم تقریبا.
کاش این کثافت تمام شود. کاش برویم از این شهر.
+امروز تولد خواهرم است. خواهر زیبای مهربانم. خواهر عاقلم، خواهر پرتلاشم. خواهر آرامم. :-*
*Jingle Bells
درباره این سایت