ادامه دفتر چهارم، یا شاید پنجم..



انتخاب کردن آدم ها از روی ظاهر بعضی وقت ها سخت است. تو یک چیزی را میخواهی که یک نفر به راحتی محیا میکند، و دیگری نمیکند؛ بعد تو باز هی فکر میکنی که نکند دیگری بهتر باشد.

حالا این که دیگری بهتر است به کجا برمیگردد؟ به ظاهر برنمیگردد قطعا. دیگری بهتر است چون نقاب ندارد. تو را هم به هر زوری است مجبور میکند نقابت را برداری و حداقل خودت را گول نزنی. بقیه اما نه تنها خودشان نقاب میزنند، بلکه یک کاری میکنند تو هم فکر کنی اصلا کار درست نقاب زدن است.

اما تو بدون نقاب راحت تر هستی. تو دوست داری وقتی مشکلی پیش میاید بروی با آدم ها، هرچقدر هم که دور و بی اهمیت باشند، بنشینی و حرف بزنی و موقعیت خودت را توضیح دهی، ولی آدم ها که موقعیت خودشان را برای تو توضیح نمیدهند، میدهند؟

برای همین است که دیگری بهتر است. چون تو اصلا حرف هم نزنی او میداند. او هم حرف نزند، تو میدانی. چون هر دوتان دوست دارید وقتی ناراحتی پیش میآید بروید با آدم ها حرف بزنید و موقعیت را توضیح بدهید و ناراحتی را برطرف کنید. حالا فرق تو با دیگری این است که او میرود و خیلی وقت ها ناراحتی را برطرف میکند، اما تو، تووی درون گراییِ خودت فرو میروی و میگویی کاش میتوانستی.


بدون مقدمه

یک آدم هایی هستند، رادیکال فمینیست ها. من میگویم کسانی که نمیدانند درباره ی چی حرف میزنند. و کسانی که خیرشان هیچ وقت به ما نمیرسد! چطور؟  اینطور که "ما خوبیم همه عنَن!" اینطور که اینقدر رادیکالند و اینقد بُلد و اینقدر کینه ای! بعد باعث میشوند مردسالار هی بیایند بگویند فمینیسم فلان است و زن ها بهمان هستند و همین حرف هایی که همیشه میزنند.

من نمیدانم چرا باید همیشه دنبال منشا باشیم. اصلا چرا باید مهم باشد هویت جنسی وجود دارد یا نه. اصلا چرا باید مهم باشد که ما فرق میکنیم یا نه. چرا نمیتوانیم انسان باشیم؟ چرا مرد ها به زن ها ظلم نکنند و زن ها کینه نورزند؟ به همین سادگی. اصلا هم لازم نیست دنبال منشا باشیم. سرمان را هم از ماتحت یکدگر بیرون بیاوریم.


هیچ کس نمیتواند کار بد خودش را با کار بدتر دیگران توجیح کند : این چیپ ترین بهانه ی دنیاست و متاسفانه هنوز هم به وفور مورد استفاده است. از این نظر، به نظر من "رادیکال"فمینیست ها و آنتی فمینیست ها همه به یک اندازه احمق هستند. 




باور کنید، باور کنید، باور کنید، وقتی کسی به شما ظلم میکند اگر شما هم به او ظلم کنید ظلم هیچ وقت تمام نمیشود و فقط از اینی که هست بیشتر میشود و شما حقیقتا احمقید.


من هم نمیدانم چرا، ولی این روز ها تمایل شدیدی به خوردن و خوابیدن دارم. نه از غذا سیر میشوم نه از خواب.


دوستان پنچ-شش سال پیشم چی شده اند؟ یا زن خانه دار و مادر شده اند یا یک مشت در و داف؛ هر کدام برای خودش مصداق متفاوتی از تاثیری که جامعه ی مردسالار بر دختر ها میگذارد. من هم شده ام یک دانشجوی ساده ی بدبختِ بی مکان در شهر غریب که همه اش امتحان دارد! و برایش مهم است که جامعه مردسالار نباشد. مهم است ولی دغدغه نیست، چه خیلی چیز های مهم تری در زندگی وجود دارد.


اه چقد پست میذارم :/

اولا قهرمانی پرسپولیس رو تبریک میگم. نه اینکه ذره ای برام مهم باشه ها، صرفا هم اتاقیم یک ساعته داره میخونه وای وای پرسپولیس تیمی مثل تو نیس. 


ثانیا دستمو سوزوندم.


ثالثا این درسِ خیلی نچسبه!


رابعا :

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود!


گزارشکار حالت جامد نوشتن اینجوریه که دقیقا میدونی آزمایش چیه و چی میخواد و دیتاهاتم کامله؛

ولی وقتی میای بنویسی باید 3-4 ساعت فقط توو اکسل کد بنویسی، جدول بکشی، نمودار بکشی، خطا حساب کنی. بعد تازه وسطاش ممکنه ببینی نمودارات شبیه چیزی که باید باشن نیستن و بدبخت بشی. مثل الان. :/

بعد تازه این همه زحمت بکشی، استاد از گروه شما خوشش نمیاد

سردرد و چشم‌درد و همهی اینا.

 

فردا هم برمیگردم. 

وقتایی مثل امروز که خسته‌ی کارم، احساس خوبی دارم.

 

------------

دیشب تو ساختمون دعوا شده بود. پسر طبقه چهارمی و زنش با دو سه تا بچه، با هم مشکل دارن. و دفعه اولشون هم نبود. زنه میاد اینجا جیغ و داد میکنه. دیشب ساعت 11 و نیم اومده بود با بچه هاش، دستشو گذاشته بود رو زنگ، زنگ هر پنج طبقه رو میزد. بعدش جیغ میزد، بچه هاش گریه میکردن :( بعد از اون یه آخر برداشته زده توو شیشه ماشین طبقه پنجمی! یه 207 نووووووو :((( من از دیشب ناراحتِ اون ماشینم :))) هنوز یک ماه نمیشه خریدنش فک کنم. یه بارم زده بود شیشه در ورودی پارکینگ رو شکسته بود کلا. مامانم اینا میگن مهریه‌شم گذاشته اجرا. دیشب همسایه طبقه سومی، که مرد خیلی خیلی خیلی آرومیه هم، صداش درومده بود! میگفت دعواهاتون رو ببرید خونه خودتون بکنید. این زن و شوهر دو سال پیش چند ماه توو این ساختمون بودن، طبقه 5(یعنی طبقه بالای خونواده شوهرش). بعدش رفتن چون زنه گفته خونه ویلایی میخواد. بعدش هم دعواهاشون شروع شد به این صورت. :/ 

مامانم میگفت این زنه، زنِ بدیه. ولی من به این فکر میکردم که خب هرچی هم اون بد باشه، چیکار باید باهاش کرده باشن که بعد از 10-15 سال ازدواج، اینجوری آبرو نذاره برای خودش. یه جوری جیغ و داد میکنه که من هر لحظه میترسم سکته کنه :/ خلاصه اینکه، آره مامانم با زن طبقه چهارمی، یعنی مادرشوهر این خانوم، دوسته :) ولی خب من میگم آخه هردوتاشون مقصرن. و ما هم که کلا از بیرون داریم ماجرا رو میبینیم. 

و میدونین وقتی این اتفاقات میفته، با اینکه ربطی به من نداره، ولی من دچار اضطراب میشم و طبش قلب میگیرم. کاش هیچ وقت ما ازین دعواها نداشته باشیم توو خونه‌مون. 

 

-----------

تو هم که خوابی هنوز. دیشب ساعت 3 که کارمو به یه جاهایی رسونده بودم اومدم که بخوابم. یهو افکار هجوم آرودن. از سقوط میترسم و فردا پرواز دارم. بهت گفتم. گفتی اه. گفتی اگه تو نباشی من میخوام چیکار کنم. مثل اون دفعه که من حالم بد شده بود رفته بودم سرم بزنم، به همه کلی زنگ زده بودی. آخرش که میم گوشیمو آورد باهات حرف زدم کلی استرس گرفته بودی. بعدترش به میم گفته بودی غیر از من کسی رو نداری. دیشب خوابم پریده بود با هم حرف زدیم. دوباره اینارو گفتی، گفتم خب من نباشم، زندگیتو باید بکنی. گفتی نه اونجوری خیلی بی هدف میشی. گفتم نه مگه قبل از من چیکار میکردی.

 

 

+ الان برامون شله نذری آوردن. ولی من همین یکم پیش ناهار ماکارونی خوردم :(

++چشمام درد میکنه واقعا.


چقدر ازش متنفر شدم

آدم دروغگویی که بهونه های بنی اسرائیلی گرفت و کلی اذیتم کرد. هرچند همون 7-8 ماه پیش میدونستم بهونه الکی میگیره و میخواد از حسودی کرمش رو یه جایی بریزه. ولی الان دیگه بهم ثابت شد!

حالا واقعا به خودم حق میدم به خاطر قسمتی از درد زانوم که تقریبا یک ساله که خوب نشده و احتمالا تا آخر عمرم باهام میمونه، به خاطر ورزش هایی که دوست دارم و نمیتونم بکنم، به خاطر بیرون هایی که نمیتونم برم، به خاطر درد هایی که کشیدم، هیچ وقت نبخشمش. 

 

 

غیر از اون؛

نمیدونم چرا تو دیشب منو کلی به خاطر چیزی که تقصیر نقص فنی برق! بود بازخواست کردی و ناراحت بودی. و اینقدر گفتی و گفتی و گفتی که دیگه نتونستم تحمل کنم و گریه م گرفت. بعد ماشینت رو دادی رانندگی کنم که آروم بشم؛ اونم توو سراشیبی. من که عصبی شدم دیگه هیچی نگفتی. دوست ندارم اینجوری باشه. 

منم دلم میخواست مثل خیلی های دیگه باشی، دلم میخواست جدی تر باشی و بیشتر فکر کنی و کار کنی و اینقدر به فکر چیزایی که فقط توو لحظه اتفاق میفتن و تموم میشن نباشی. خوبه آدم توو لحظه زندگی کنه، ولی نه اینقدر. این توو لحظه زندگی کردن نتیجه ش میشه همین بی هدفی من که نمیدونم چیکار کنم باهاش. خلاصه داشتم میگفتم یه سری ویژگی هستن که آدم ایده آل من رو میسازن و تو همه اون ویژگی ها رو نداری. انتظار هم ندارم که داشته باشی، همینجوری دوستت دارم. همون طوری که من ایده آُلِ تو نیستم؛ و هیچ کس ایده آل هیچ کس نیست، مردم فقط بلدن به هم دروغ بگن. تو یه ویژگی داری که از همه ی این چیزا مهم تره. ولی من نمیدونم چی دارم که مهمه. 

 

 

به قول آدمای درس خون: بریم دری بخونیم واسه خودمون کسی بشیم. اونم چی درسی؟ هسته ای. اونم وقتی که هیچ امیدی به کسی شدن واسه خودم ندارم و اصلا نمیدونم میخوام چیکار کنم. کاش حداقل خانواده اینقدر خودخواهانه فشار نمیاورد.


تقریبا تمام دیروز بعداز ظهر و امروز رو استراحت کردم. خوابیدم ، غذا خوردم ، کلاه‌ قرمزی دیدم. 

امروز صبح که اونجوری شد، بعدش باز خوب بودیم. عصر خواستم با میم برم بیرم، الف هم اومد. خب الف اومد من چیکار کنم؟! من میخواستم جامدادی بخرم که خریدم. بعدشم من گفتم برین آش بخوریم رفتیم خوردیم و من به شدت ترش کردم بعدش و‌حالم بد بود.

بعد اومدم با ر حرف زدم، و تو نبودی. بعدش گزارش نوشتم، تو و ر حرف زدین و الان هم اینجوری.

خسته م واقعا :/ حوصله بحث ندارم. کار زیاد دارم

:(


کاش آدم‌ها وقتی به جایی میرسن، یا فکر میکنن که به جایی رسیدن، خودشونو نگیرن!

 

دیشب کلی حالم بد بود و گریه کردم! از ضعف!! 

پاک کن دوست داشتنیم رو گم کردم ، احتمالا توو آزمایشگاه.

امتحان امروز صبح لذت بخش بود! یعنی خب، چهار تا سوال بود کخ از یکیش واقعا لذت بردم! نمرمم مهم نیست برام.

با یه استادم صحبت کردم برای ارشد، فک کنم دوست داره :)) خیلی گوگولیه. بله، فکر کنید یه درصد معیار من در انتخاب استاد گوگولیت باشه!!

 

لاک قرمز زدم. الان هم گروهیم پیام داد گفت گزارشی که من باید مینوشتم رو شروع کرده به نوشتن! من برنامه داشتم امشب بنویسمش و حالم یکم گرفته شد، البته خب ما با هم مینویسیم گزارش هارو و منم کارایی که اون نکرده رو میکنم.

 

الانم میخوام چایی بخورم برم دانشگاه.


گفته بودم گلوم درد میکرد، خب؟ از آلودگی بود. دیروز بیرون نرفتم خوب شد. شیر و مایعات و شلغم هم خوردم البته! :)

بعد اینکه امروز تعطیل شد امتحان ندادم :)) دیشب رو به یمن تعطیل شدن امروز جشن گرفتم و دو تا فیلم دیدم! 

امروزم صبح پاشدم اومدم اینجا درس خوندیم و گزارش کارمو کامل کردم. و زمان که چقدر سریع گذشته تا الان!

همین دیگه

الان زرافه خوابه. منتظرم پاشه منو ببره، یا خودم برم اگه خیلی دیر نشده باشه.


امروز تولدمه :)

البته پریشب "اون" و میم و بقیه بچه‌ها تولد گرفتن برام. و تلاش بر این بود که سورپرایز بشم که خب با شکست مواجه شد  این دفعه. خیلی از بچه‌ها اومده بودن، فرشته جونم اومده بود :) خوشحال شدم. ولی خب به همون سرعتی که اومده بودن، رفتن. یعنی کیک خوردن رفتن :)) من موندم و اون و فرشته جون و مرتضی و الهام. ما هم بازی کردیم و حرف زدیم. شبش فرشته جون اینا رو رسوندیم، من رانندگی کردم. بعدشم برگشتیم. بعدش من یادم اومد عکس نگرفتیم :/ 

الف رید به حالمون البته. شاید خودش نمیدونسته، شاید فکر میکرده اگه باشه من خوشحال میشم. شایدم من خیلی خودشیفته‌م، شاید ماه بهش گفته بمون اونم مونده. "اون" به صراحت گفته بود الف نیاد! و استدلال میکرد چرا. و وقتی هم که اومد تمام اتفاقاتی که نمیخواستیم بیافته افتاد. ولی من طوری رفتار کردم که انگار وجود نداره، اصلا نمیدیدمش. خیلی عصبانی بودم از دستش. تولد من بود ناسلامتی.

شبش میم گفت الف فکر میکنه من با "اون" خوشحال نیستم. خودم میدونستم اینجوری فکر میکنه. قضیه اینه که من وقتی داشتم با "اون" آشنا میشدم گاهی میرفت روو اعصابم به الف میگفتم. و البته خیلی وقتی برعکس این قضیه اتفاق میافتاد! یعنی الف میرفت روو اعصابم به "اون" میگفتم. و خب با هیچ کدومشون نبودم. ولی از روزی که قرار شد با "اون" باشم سعی کردم تمام اختلافاتمون رو بین خودمون حل کنم، و اختلافاتمون کم نبود. همین پارسال من شاید هر شب گریه میکردم، چرا؟ چون خودمو نمیشناختم و این عدم شناخت باعث ناراحتیم شده بود. "اون" تمام مدت بود. وقتی ناراحت بودم اینقدر باهام حرف میزد که حالم خوب بشه و تا حالم خوب نمیشد قطع نمیکرد. خلاصه که اینجوری. الانم اینارو نوشتم ناراحت شدم. آدما هیچی نمیدونن و قضاوت میکنن. قضاوت میکنن، باشه بکنن. ولی دیگه همه ی فکر های گهربارشون رو اعلام نکنن! اینطوری نشه که ماه بگه فکر میکنه من با "اون" دارم اذیت میشم و باید برم پیش مشاور. ما خودمون خیلی فکر کردیم به پیش مشاور رفتن. ما همدیگه رو دوست داریم. ما رابطه مون خیلی آروم پیش رفته تا رسیده به اینجا. کاش اینقدر فکر نکنن همه چیو میفهمن. کاش به جای فکر کردن به ما، الف و ف رو ببرن پیش مشاور! 

خلاصه که گرفتیم به دمپاییمون.

از همین دو سه روز پیش سمت راست گلوم درد میکنه شدید. خوبم نمیشه. ولی هیچ مشکل دیگه ای ندارم. رفتم دکتر آنتی بیوتیک داد! منم که خرم!!  دکتره گفت آنتی بیوتیک باید بخوری برای پیش گیری سرماخوردگی!!!! توو دلم گفتم برو بابا. رفتم یه دیفن هیدرامین خریدم. الانم شلغم گذاشتم بپزه.

منشی درمانگاه هم اسمم رو دید گفت چه اسم قشنگی داری :)

دیشب کاف ساعت 12 یه عکس برام فرستاد که فکر کردم سوال درسیه. بعد از چند دقیقه که دانلود شد :/ دیدم نوشته Happy Birthday و یه مارمولک هم کشیده بغلش :))) 

"اون" هم دوباره زنگ زد تبریک گفت. امروز صبح هم خ پیام داد خوشحال شدم.

همراه اول و گوگل هم تبریک گفتن! کوین هم گفت. 

کفشامم هنوز نرسیده. :(

 

خلاصه که الان 22 سالمه، گلودردم و شنبه امتحان کوانتوم 3 دارم. گزارش کار هم باید بنویسم.


این چند روز خوشحال بودم. یعنی اولش داشتم ناراحت میشدم و هورمون‌ها داشتند فوران میکردند که تو گفتی پاشو بیا برویم دور دور. رفتیم، با خوانواده تو. فی‌الواقع آنجا که ما بودیم، ما خانواده محسوب می‌شدیم برای دیگران! آن شب خیلی خوش گذشت، علی رغم تمام گرما و گرفتگی های هوا و غریبه‌گیِ من. 

فردا و پس فردایش هم خوب بود. کلا خوب بود، غیر از این هوای کثافت، این تهرانِ کثیف. منی که مجبورم فردا بروم، هم امتحان دارم هم آزمایشگاه. حالت جامد کتاب نخواندم، همان جزوه هم زیادی بود. اصلا حوصله درس خواندن ندارم. شدم و میخواهم بروم فیلم ببینم و بخوابم. اگر بتوانم بخوابم. چون تمام امروز خواب بودم تقریبا.

 

کاش این کثافت تمام شود. کاش برویم از این شهر.

 

+امروز تولد خواهرم است. خواهر زیبای مهربانم. خواهر عاقلم، خواهر پرتلاشم. خواهر آرامم. :-*

 

*Jingle Bells


فکر کنم توو یکی از پستای همینجا گفته بودم، یه روزی که خودش اومد پیشم اعتراف کرد، بهش میگم که میدونستم. و خب دیروز این اتفاق افتاد.

دقیقا همونطوری که فکر میکردم ، برگشته به دوست پسر قبلیش. بعد از اینکه تقدس رابطه‌شون از بین رفته و قبح همه چی ریخته، بعد از اینکه دعوا کردن، همو زدن! کات کردن، و به عده‌ی کثیری گفتن که رابطه‌شون چطوری بوده. 

بعد دیشب داشتیم حرف میزدیم و کمابیش ویس میداد، طبیعتا منم شک نکردم دیگه. الان اومده میگه یه سری از پیاماش رو اون نداده، دوست پسرش داده! بعد پیاما با این مضمون هستن که، من برگشتم با اقای ایکس، ولی همش دارم به آقای ایگرگ فکر میکنم!!! 

 بعد منم سعی کردم کمک کنم ها، چون فکر میکردم دوستمه. ولی از اون جایی که من همیشه باید نمک بزیزم و اگه نریزم نمیشه، وسط حرفام چند تا تیکه خوب انداختم به همین ایکس، و به خاطر همین دلم الان خیلی خنکه!

هم چنین ایشون برداشته زرافه رو بلاک کرده. زرافه بی ازار من رو. دیشب پرسیدم چرا با ایکسی؟ گفت چون منو بلده و خوشحالم میکنه. حالا نمیدونم ، سعی میکنم قضاوت نکنم و امیدوار باشم خوشحال باشه.

 

ولی

آقا تو اگه باهاش خوشحالی و دوستش داری، این مسائل رو توو رابطه نگه دار و نیا به من بگو. اگرم نه که، خب نباشید با هم. این همه آدم هستن توو دنیا. و اینکه ایکس داره دوباره از همه جدا میکنه میم رو. فرضا که ازدواج کردن، خوبه اینجوری؟ زندگی قشنگه ؟ والا کا درون‌گراهای منزوی هم اینطوری دوست نداریم.

 

دوست ندارم درباره زرافه بنویسم، ولی خب خدارو شکر.

 

 

گفت توضیح میده، ولی به من چه، فقط ازین به بعد باید چک کنم ببینم خودشه یا نه. ماتحت اقای ایکس رو هم خوب مورد عنایت قرار بدم.

 

دلم درد میکنه، تیر میکشه در واقع. میخوام برم cft بخونم.


خب به عنوان که هیچ ربطی نداره. امروز روز خوبی نبود، روز روو اعصابی بود بیشتر 

دوستمون با دوست پسرش کات کرده و بعد از کات کردن تمام ویژگی های بد پسره رو گفته برای ما ، بعد دوباره برگشتن به هم. بعد حالا دوستمون انتظار داره ما این آقا را دوست داشته باشیم و بهش احترام بذاریم.اونم کجا؟ مخصوصا جلو آقای الف! حالا ما چی؟ ما نه این الف برامون مهمه نه اون الف؛ صرفا حرفمونو زدیم و مسخره‌بازیمونو کردیم. ایشون ناراحت شده، اس ام اس داده و مارو توو تین شرایط بغرنج که چند روز پر استرس بودیم و بدنمون معلوم نیست چشه و اینا. به هم ریخته. ما چیکار کردیم؟ صبر کردیم اروم شدیم، بهش پیام دادیم عذر خواهی کردیم. ولی واقعا هنوز هم نه این الف برامون مهمه نه اون یکی.

(نمیدونم چرا جمع نوشتم.)

 

بعدم که اومدم بخوابم ولی نتونستم واقعاً.

 

 

بعدا شاید بیام ببشتر بنویسم. 


الان، بعد از خوندن چند تا پست(!)، به این نتیجه رسیدم که بیام یه هدف برای خودم بذارم؛

اینکه سعی کنم، حالا که دوستش دارم و اونم این همه خوبه، کمتر دعوا کنیم :|

میدونم خیلی لوسه. ولی خب فکر میکنم خیلی الکی به هم میریزم بعضی وقتا و الکی دعوا راه میندازم.


سه روز عزای عمومی.

 

 

ساعت هفت بیدار شدم و خبر را خواندم. باور نکردم. هنوز هم باور نکرده‌ام. چون مرگ مهم نیست. چیزی که مهم است، تراژدی مرگ است. شاید ما بچه نداشته باشیم. شاید هیچ وقت بچه دار نشویم. ولی امیدوارم دنیا بماند و نسل های بعد این بلبشو را فقط در کتاب‌های تاریخشان بخوانند. امیدوارم تمام شود. به خوبی یا بدی، فرقی نمیکند، فقط تمام شود.

امیدوارم تمام جنگ طلبان، هرکجایی که هستند، هر دینی که دارند، تقاص خون تمام مردم بی گناهی که به خاطر شهوت قدرت قربانی شده‌اند، تقاص تمام این مشغولی‌ها، این ذهن‌های ناتوان از تمرکز را پس بدهند. امیدوارم خدایی باشد و برای ما هم نوری قرار دهد که به وسیله آن راه بپیماییم. 

 

 

 


خداوندا خداوندا

همین یک آرزو، یک خواست

همین یک بار

ببین غمگین دلم با حسرت و با درد می‌گرید

خداوندا به حق هرچه مردانند،

ببین یک مرد می‌گرید

 

کاش نوری بود. کاش خدا برای من هم نوری قرار میداد تا راه بپیمایم. کاش خودم هم ناشکری نمیکردم البته.


توو این شرایط قرنطینه خانگی و رعایت دیوانه‌کننده بهداشت و اینا. لپ‌تاپ خریدم و خیلی خوشحالم.

اما خب الان دارم به این فکر میکنم که، خوشحالی چرا؟ شاید دارم بزرگ میشم. شاید دنیای اطرافم خیلی زشته.

دارم به این فکر میکنم وقتی خیلی‌ها نون شب ندارن که بخورن، من چرا باید لپ‌تاپ ان تومنی داشته باشم؟ البته اینو خودم نخریدم، که خب بدتر! لپ‌تاپ قبلیم هم فعلا خیلی خوب کار میکنه، صرفا پدر گرامی فکر میکرد اینو اگه الان نخره بعدا باید کلی بیشتر بابتش بده! کلا همیشه من قربانی این نوع تصمیم‌ها میشم. البته قربانی نه شاید. چون احتمالا خیلی‌ها دوست دارن بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنن یکی براشون خرید کنه اونم اینجوری. ولی خب من الان دارم به این فکر میکنم که قبلیه هم کار میکرد. و این یکی اینقدر خوشگل و ظریف و خوبه که اثلا حیفم میاد بهش دست بزنم!

 

خلاصه که، امیدوارم خدا بخواد و تن همه سلامت باشه. این چیزا خیلی مهم نیستن. حالا این وسایل الکترونیکیمون هم اگه خوب کار کنن، خوبه. ولی اولش همه سالم باشن!


 

پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود


خیلی حرص می‌خورم

از این همه بیشعوری ملت. میرن مسافرت، میرن خرید عید، میرن سبزه می‌خرن!!! حالا یک سال بدون سبزه نمی‌شد؟ می‌مردین؟ خودشون که به درک. ولی یکی شاید توو اون خراب شده بخواد رعایت کنه و نتونه از دست شما نفهما.

 

مسئله بعدی هم. من واقعا دوست داشتم رهبر و رئیس جمهور توو پیام نوروزی‌شون به مردم می‌گفتن، حتی خواهش می‌کردن، که توو خونه بمونن. ولی خب خیلی خوش‌بین بودم انگار. چی می‌شد می‌گفتن؟ مطمئنم عده خیلی خیلی خیلی زیادی می‌موندن خونه.

 

:(

 

داشتم ابراز نگرانی می‌کردم و احتمالا زیاده‌روی کردم. زرافه بهم گفت بس کنم. ناراحتم خب. نگرانم. 

درسم دارم.


خیلیا می‌گن قضاوت کردن کار بدیه و اه و پیف و فلان. اصلا قضاوت نکنیم و کینه‌هارو بریزیم دور و پر از حس خوب باشیم!! اما به نظر من تنفر از آدمای نفرت‌انگیز خودش حس خیلی خوبیه. و قضاوت کردن هم کار بدی نیست به شرطی که مستند باشه. آقا ما با توجه به رفتارِ دیده‌شده از یک آدم، که اتفاقا خیلبم توش دقیق شدیم، نحوه‌ی برخوردش رو پیش‌بینی می‌کنیم. یا مثلا اتفاقی که براش افتاده، یا دلیل رفتارش رو حدس می‌زنیم. معمولا هم اشتباه نمی‌کنیم. لذت هم می‌بریم. پس جاج کردن خیلیم خوبه!

 

خلاصه اینا رو گفتم که اینو بگم که. شاید خیلی وقتا قضاوت‌های بدی درباره آدما می‌کنم که اتفاقا درستم از آب در میاد، ولی خیلیا بهم می‌گن بی‌شعور :)) کاش همین خیلیا یکم چشم‌های مبارک رو باز می‌کردن و رفتار اون آدما، همون رفتاری که من بر اساسش جاج کردم رو، می‌دیدن‌.

 

یه چیز دیگه هم اینکه، کاش مردا این‌قدر ساده‌لوح نبودن و‌ با لوس‌بازس و چهارتا پستی‌بلندی گول نمی‌خوردن. بابا منم می‌تونم لوس باشم، منم اون پستی بلندی‌ها رو دارم!! ولی برای خودم و شما شخصیت قائلم! 

خیلی معلومه لجم گرفته، نه؟! :)))) ولی خب دلمم خیلی خنک شده‌، خنک‌ترم می‌شه. اگه با بی‌عقلی‌شون کرونا ندن بهمون بدبختمون نکنن البته!!


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ مظاهر سبزی دانلود آهنگ ، فیلم و سریال گروه شرکت های جهانبان مروا آه خرید فالوور اینستاگرام چاپ و تبليغات در مشهد Patrice learn english